مهدی

مهدی جان تا این لحظه 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن دارد

نگرانی مامان

مامان فدات بشه من دارم از نگرانی و دلواپسی میمیرم آخه 4شنبه روزیه که باید بریم واکسنتو بزنیم من میترسم میترسم خدای نکرده نفست بره یا تشنج بکنی یا تب بکنی من دارم میمیرم ای خدا التماست میکنم هیچ اتفاق بدی نیافته خدایا نذر میکنم هیچ اتفاقی نیافته و واکسیناسیون مهدی جونم خوب و بون مشکل تمومو بشه و برگردیم خونه از همهی شمایی که دارین این مطلبو میخونین عزیزان شمام دعا کنین خواهش میکنم باشه؟خدایا مهدیمو به خودت میسپارم یا امام زمان کمکم کن الهی آمین.


تاریخ : 01 اردیبهشت 1392 - 01:07 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 752 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

مامان مهدی جون

دوستای عزیزم و عزیزای دلم واسه مهدی نفس نظرای خوبتونو بدین و پیغام بدین و عشق منو خوشحال کنین و با مهدی من دوست شین و تو همه لحظاتمون کنار ما باشین ممنونم.


تاریخ : 31 فروردین 1392 - 21:48 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 822 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

کارهای ناز پسر کوچولوی مامانی

پسر نازم امروز 2 سال و 5روز سن داری کم کم داری بزرگ میشی به لطف خدا و همت ناز پسرم و مامانی روزهای سختو پشت سر میذاریم و با کمک خدا روزای خوش پیش رومونه و با ورزش و کار درمانیمون ناز پسرمم مثل همه نینی ها داره کم کمک پیشرفت میکنه خدا رو شکر میکنیم که پیشمونه و کمکمون میکنه مهدی جونم با ورزش و همت خودت خیلی پیشرفت کردی عزیزم الان دیگه کم کم میتونی اینکارارو بکنی:                 

1-میتونی کمی بشدنی.

2-میتونی نشسته تو صندلیت غذا بخوری.

3-صداهای ناز در میاری و زور میزنی تا حرف بزنی.

4-مامان میگی و سوس میگی و اه اه ه ه و گیت اینا کلی آفرین پسرم.

5-قاشقتو میبری دهن نازت و وسایل دستت میگیری و میخوری.

6-وقتی بلندت میکنم صاف روی پاهات وامیستی.

7-با اسباب بازیهات بازی میکنی.

8-هر غذای میدم میخوری.

انشالله به لطف و کمک خدا روز به روز بیشتر بیشتر پیشرفت میکنی و منم هر کاری ازم بیاد میکنم و تا ابد همه جوره کنارتم و کمکت میکنم تا بتونی سالم و سلامت وارد جامعه بشی عزیرکم.


تاریخ : 31 فروردین 1392 - 20:32 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 881 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

روز دکتر عسلم

نفس مامان دیروز یعنی فردای تولدت روز دکترت بود من از اضطراب داشتم میمردم  عصر رفتیم دکتر تو اونجا از نی نی ها و بچه ها انقدر خوشت اومده بود که فقط میخندیدی تااینکه نوبت ما  شد تا بریم داخل دکتر معاینت کرد و وزنت کرد و گفت حالت خوبه تو دلم یه آخیش گفتم بعد که قرار شد واکسن 18ماهگیتو که نشده بود بزنیم بنویسه و بریم بزنیم ترس همه وجودمو گرفت با دلهره گفتم نمیشه نزنیم گفت نه باید بزنید گفتم میترسم که خدای نکرده باز نفسش بره یا تب کنه گفت نه خیالت راحت یه واکسنی مینویسم که تب نمیکنه و نفسشم نمیره ولی من که راحت نشدم داشتم میمردم الانم نگران تا هفته آینده 4شنبه تا بریم و واکسنتو بزنیم برگردیم من میمیرم دعام اینه که بریم و هیچ اتفاقی نیافته انشالله مهدی جونم تو عمر منی.


تاریخ : 29 فروردین 1392 - 19:24 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 772 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تولد تولد تولدت مبارک عشقم

روز 27 فروردین 1392 سه شنبه تولد 2سالگیت بود عشقم شرمنده که دیر مینویسم الان 3روز که اینترنتمون خراب شده بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم ببخشید عسلم اون روز واسه من بهترین روز بود چون 2سال شده بود که خدا  فرشته ای مثل تو رو به ما هدیه داده بود یه کیک بزرگ گرفته بودیم ولی نشد که تولد بگیریم چون دکترت ممنوع کرده کل شبو فقط گریه کردی همه  عکسهات با گریه افتاده الهی بمیرم واست قبل شام تو رو بردیم بیرون تا بگردی و گریه نکنی بالاخره  آروم شدی ولی تا نصف  شب ساعت 2نخوابیدی فدات شم موقه فوت شمعها من به جای آرزو کرم و از خدا خواستم تا حالت خوب خوب شه و دیگه هیچ وقت به هیچ وجه مریض نشی و انشالله امسال به لطف خدا بتونی پا شی و راه بری انشالله سال آینده حالت خوب خوب میشه و یه تولد توپ مفصل واست میگیریم گل پسرم 1سال بزرگ شدی از خدا میخوام از عمر و سلامتی من برداره و رو عمر و سلامتی تو بذاره تا دیگه اصلا مریض نشی عاشقتم انشالله سال خوش و سلامتی داشته باشی میبوسمت بوووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.


تاریخ : 29 فروردین 1392 - 18:51 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 640 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خاطرات خوش به دنیا اومدن معجزه کوچولوم

مهدی مامان تو درست 2سال پیش تو 90/1/27چشماتو به دنیا باز کردی و فردا92/1/27 و روز سه شنبه هست که رو بزرگیه روزیه  که خدا تو رو به ما هدیه داده میدونی تو قرار بود اردیبهشت 90 به دنیا بیای ولی شیطونک کوچولوی مامان عجله کردی و 19روز زودتر بغل مامانی رو خواستی روز خیلی جالبی بود اون روز هیچکس انتظار  نداشت که تو به دنیا میای حتی من ولی پسر خوبی بودی مامانی رو خیلی اذیت نکردی درست تو 10دقیقه به دنیا اومدی نه شکمدردی داشتم و نه چیزی ولی تو داشتی میاومدی خانم جون میگفت صبر کن بعد از ظهر بریم پیش دکتر خودت ولی من گفتم بریم بیمارستان البته خوبم شد که رفتیم از خونمون تا بیمارستان عارفیان فاصله ی کمی بود واسه همینم تا رسیدیم بیمارستان تو به دنیا اومدی همه تعجب کرده بودن و منم خوشحال بودم ولی زیاد طول نکشید و من حتی نتونستم تو رو بغلم بگیرم تو رو بردن بالا و بستریت کردن چون هم زد به دنیا اومده بودی و هم گفتن که اکسیزن به سرت نمیرسه دل تو دلم نبود میخواستم ببینمت و بغلت کنم ولی تا شب طول کشید تو درست راس ساعت 5دقیقه به 2 ظهر به دنیا اومدی و من ت رو شب ساعت 9 دیدم انقدر به بخش نوزادان زنگ زدم تا آخر گفتن بیا بالا منو یه خانم دیگه که اونم یه دختر ناز به دنیا آورده بود و دخترش درست کنار تخت تو بستری بود حاضر شدیم تا بیاییم بالا من قبل اومدن کلی آرایش کردم و اسپری و موهامو درست کردم چون میگفتم میخوام پسرم مامانشو با یه قیافه خوب ببینه همه میخندیدنو خوششونم میومد بالاخره من اون خانم رفتیم پیشه پرستار تا بیبایم پیشه کوچولوهامون ولی پرستارها که منو دیدن خیلی خوششون اومد و یه کمم شوخی کردن باید چادر سرمون میکردیم و میامدیم بالا یه چادر سفید مثل چادر عروس به من دادن و گفتن باید اینو تو سرت کنی از این به بعدم روی لیست مادران یه رژ سرخ آبی هم اضافه میکنیم بعد کلی خنده اومدیم بالا تو آسانسور نفسم  بالا نیومد میخواستم زودتر ببینمت و بغلت کنم بالاخره اومدیم بالا و من عشق نازمو بغلم گرفتم ولی خیلی زود گفتن باید برین پایین دلم گرفت آخه همه نی نی هاشون پیششون بود ولی تو بالا و دور از من بودی اومدم کمی گریه کردم و فردای اون روز من مرخص شدم و تو موندی هر کاری کردم بمونم پیشت گفتن فقط از صبح ساعت 9تا شب ساعت 9 میتونم پیشت بمونم اومدم خونه و کلی گریه کردم 3روز بستری شدی و منم 3روز از عمرم هر روز 10سال کم میشد تا اینکه بعد 3 روز من توی نازمو عشقمو تونستم بگیرم بغلم وبیام خونه همون روزا از خدا خواستم از عمر من برداره و رو عمر تو بذاره تا تو هیچ وقت دیگه روی بیمارستان نبینی مهدی جونم به خدا تو عشق منی،عمر منی،هستیمی،زندگیمی،مامان بی تو میمیره.


تاریخ : 26 فروردین 1392 - 21:36 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 607 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

وروجکم

امروز از صبح انقدر گشتیم و تفریح کردیم واسه مهدی خیلی خوش گذشت الان دیگه خیلی خسته هست لالاشیده خوابای خوش ببینی عشق مامان یه بوسه ی نازم کردم راحت بخوابی فداتشم


تاریخ : 26 فروردین 1392 - 07:51 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 709 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

حرفی از ناناز کوچولوی مامان به همه ی شما دوستانش

شلام دوشتای نازم  شهادت حضرت زهرا سرور و سالار تمام زنان دنیا رو به همهی مسلمانان تسلیت میگم  و این شعرو هم تقدیم بهترین و بزرگترین مادر تمام بچه های دنیا میکنم:      

دلم را با غم مادر نوشتن/غبار چادر خاکی نوشتن

خدا بر بیق عشاق زهرا/نوشت این طایفه شاه بهشتند

البته دوشتای نازم اینارو با کمک مامانی نوشتم ازتون میخوام امروز همگیتون از ته ته دلتون واسه منم دعا کنیین باشه؟حتما ها؟یادتون نره هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟                                                   


تاریخ : 25 فروردین 1392 - 18:42 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 792 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

به معجزه عشق

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست 

چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

 


تاریخ : 25 فروردین 1392 - 00:50 | توسط : مامان مهدی | بازدید : 974 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید