نفسم مامانی فدای اون نفس نازت شه الهی عشقکم دیروز رفتیم خونه ی عزیز اینا(مامان بابایی) من تو فکر این بودم که نکنه باز بابابذرگی ناراحتم کنه ولی وقتی رفتیم اونجا خیالم راحت شد عمرم عزیز انقدر خوشحال شد وقتی تو رو دید دل همشون واست تنگ شده بود میدونستن که حرفاشون باعث شده که یه مدتی نرییم اونجا ایندفعه اصلا هیچی نگفتن عزیز 3 دست لباس ناز و شیرین واست خریده بود وقتی خواستم لباساتو عوض کنم با لحنی مرتدد گفت :من واسش لباس خریدم بیارم اونارو بپوشه منم گفتم آره حتما بیار بپوشونییم مهدی جونم انقدر از لباس جدید خریدن خوشت میاد که دوستدارم واسه ذوق کردنهای نازت هر روز واست لباس بخرم ولی خان جون اینا میگن این همه زود به زود لباس خریدن خوب نیست خلاصه وقتی لباسها رو دیدی کلی ذوق کردی و خوشحال شدی که بیا و ببین لباساتم انقدر به روت میاد که دلم میخواد هام هامت کنم انقدر ببوسمت که لپهای نازت سرخ شن ولی حیف که دلم نمیاد اذیتت کنم
همه میگفتن مهدی خیلی بزرگ شده و قوی شده تو هم اقدر شیرین بازی میکردی که دل همه رو میبردی به عمو میگفتی بابابابابا(بابا)آهنگ گذاشته بودیم و تو هم روی مبلها کلی اسه خودت میرقصیدی و ماهم دست میزدییم خلاصه کلی خوش گذروندی و همین واسه من دنیا بود تو عشق منی.